ببازی داشتن. سهل گرفتن. به بی اعتنائی برگزار کردن. شوخی پنداشتن. کوچک شمردن: نخستین فطرت، پسین شمار تویی، خویشتن را به بازی مدار. فردوسی. نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان. فردوسی. از بهر تو جان بازی است پیشش جان بازی او را مدار بازی. مسعودسعد، استدراک، خریدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، اصطلاح مالی عهد صفوی بمعنی دریافت: مشاعل طلا و نقره و... به تأمینی مشعلدار باشی مقرر است که سال به سال از قرار تومارسان که بمهر ناظر و رقم اعتمادالدوله رسد مواجب بازیافت مینماید. (تذکرهالملوک ص 32 چ دبیرسیاقی). از خلعتی که به هرکس دهند ده یک قیمت واقعی بازیافت و برین موجب تقسیم میشود... (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 65)
ببازی داشتن. سهل گرفتن. به بی اعتنائی برگزار کردن. شوخی پنداشتن. کوچک شمردن: نخستین فطرت، پسین شمار تویی، خویشتن را به بازی مدار. فردوسی. نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان. فردوسی. از بهر تو جان بازی است پیشش جان بازی او را مدار بازی. مسعودسعد، استدراک، خریدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، اصطلاح مالی عهد صفوی بمعنی دریافت: مشاعل طلا و نقره و... به تأمینی مشعلدار باشی مقرر است که سال به سال از قرار تومارسان که بمهر ناظر و رقم اعتمادالدوله رسد مواجب بازیافت مینماید. (تذکرهالملوک ص 32 چ دبیرسیاقی). از خلعتی که به هرکس دهند ده یک قیمت واقعی بازیافت و برین موجب تقسیم میشود... (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 65)
مجازاً، خوش داشتن: تو طبع و دل را هم شاد و تازه دار همی که خسروی بتو تازه ست و مملکت بتو شاد. مسعودسعد. ، تجدید کردن. از نو بکاربردن. احیا کردن: در توحید زن کآوازه داری چرا رسم مغان را تازه داری ؟ نظامی. ، مجازاً، خوشروی و خندان بودن. شادمان داشتن چهره. بشاش بودن. خود را شاد و مسرور نشان دادن. روی را تازه ساختن: نشستیم هر دو برامش بهم بمی تازه داریم روی دژم. فردوسی. ما را همی بخواهی پس روی تازه دار تا خواجه مر ترا بپذیردز من مگر. فرخی. چشم امید بمژگان ترخود داریم روی خود تازه به آب گهر خود داریم. صائب
مجازاً، خوش داشتن: تو طبع و دل را هم شاد و تازه دار همی که خسروی بتو تازه ست و مملکت بتو شاد. مسعودسعد. ، تجدید کردن. از نو بکاربردن. احیا کردن: در توحید زن کآوازه داری چرا رسم مغان را تازه داری ؟ نظامی. ، مجازاً، خوشروی و خندان بودن. شادمان داشتن چهره. بشاش بودن. خود را شاد و مسرور نشان دادن. روی را تازه ساختن: نشستیم هر دو برامش بهم بمی تازه داریم روی دژم. فردوسی. ما را همی بخواهی پس روی تازه دار تا خواجه مر ترا بپذیردز من مگر. فرخی. چشم امید بمژگان ترخود داریم روی خود تازه به آب گهر خود داریم. صائب